امشب که چشم من به ته پای او بخفت


جان رخ نهاده بر رخ زیبای او بخفت

شب تا به صبح دیده من بود و پای او


چشمم نخفت هیچ، ولی پای او بخفت

مردم ز دیده در طلبش رفت و آن نگار


از راه دیگر آمد و بر جای او بخفت

با هر مژه عتاب دگر داشتم، و لیک


سر مست بود، نرگس رعنای او بخفت

از رشک تا به صبح نخفتم که جعد او


پیچیده در میانش و بالای او بخفت

آن جعد تیره پشت به من کرد و رو بتافت


کاندر رهش ز بهر چه مولای او بخفت؟

نومید باد دیده خسرو ز روی او


گر چشم من شبی به تمنای او بخفت